گاه باید کور شوی

این شعر ؛ سروده ای ست از هم قبیله ای قدیمی ؛

شاعری توانا به نام آقای فردوس  اعظم.

 زمانی که این سروده را خواندم ؛ بسیار بر دلم نشست .

باحال و هوای ابری ام بسیار متناسب است.

 دوست دارم شما را در مرور این اندازه احساس زیبا...

و لطیف شریک کنم.

==============================================


گـاه بـایـد بـد شـوی

از میـان بـی کســی هــا رد شـوی

آن قــدَر دوری گزینـی تـــــا بگیـرنـدت سُــراغ

بینشان، بی مرز، بی سرحد شوی

آنچه می باید،شوی!



گاه باید دور شد

در نـگاه آیـنـه مستــــــــور شد

ردّ پـای خـویش را از کـوچـه های یـاد رُفت

تا که در اندیشه ها منظور شد

گاه باید کور شد!




گـاه بـایـد دم نـزد

صحبت از اسرار این عالم نزد

گاه باید لب فرو بست از همه غوغای عمر

زندگی را ضربه ی محکم نزد

بر گلویش سم نزد

شاعر : فردوس اعظم

 

دانلود فیلم با لینک مستقیم

 
 
 

 

گلواژه ای از آرتور شوپنهاور

cze

 

گلواژه ای از صادق هدایت

خرید اینترنتی

 

گلواژه ای از نصرت رحمانی

آپلود عکس

 

 

 

 

یادی از یک اسطوره

19515729405724269405.jpg

 

اعتقاد...اعتماد

آپلود عکس

 

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

 

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.

زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش،

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.

نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب،

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.

ما را چه غم كه شیخ شبی در میان جمع،

بر رویمان ببست به شادی در بهشت.

او می گشاید … او كه به لطف و صفای خویش،

گوئی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت.

طوفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،

كوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.

چون سینه جای گوهر یكتای راستیست،

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.

مائیم … ما كه طعنه زاهد شنیده ایم،

مائیم … ما كه جامه تقوی دریده ایم؛

زیرا درون جامه بجز پیكر فریب،

زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم!

آن آتشی كه در دل ما شعله می كشید،

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛

دیگر به ما كه سوخته ایم از شرار عشق،

نام گناهكاره رسوا! نداده بود.

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،

در گوش هم حكایت عشق مدام ما.

“هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما

 

فروغ فرخزاد

حکایت

 

این مطلب رو قبلا جایی خونده بودم .

دقیقا یادم نیست که در کدام وبلاگ یا سایت بود ...

چند روز پیش که بعضی مطالب ذخیره شده رو مرور میکردم ...

چشمم به این مطلب افتاد .

تصمیم گرفتم با شما به اشتراک بگذارم .

دقت و تامل در متن خیلی مهمه .

 

========================

 

حکایت


جوانی از روی یک کتاب خودآموز جدید، راه سلوک در پیش گرفته بود
روزی طبق دستور و نقشه، راه معبد مخصوصی را پی گرفت

بعد از طی هفته ای پرزحمت، بالاخره به آن رسید
اما هرچه گشت دید معبد دری ندارد
ناگهان دید بر بالای بنا روی لوحی این عبارات نوشته شده :

ای سالک،
مسیری که در پهنۀ دشت طی کردی تا بدینجا رسیدی
راهیست که گوسپندان هنگام چریدن بوجود آورده اند
و ما این ساختمان را در انتهای آن بنا کردیم
پس بنگر که هرلحظه از زندگی در چه راهی هستی

جوان نعره ای زد و بر زمین افتاد

 

 

تعبیر خواب

 

دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم:
در آسمان پر می‌کشیدم

و لا‌به‌لای ابرها پرواز می‌کردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می‌زد

آن‌گاه با خمیازه‌ای ناباورانه
بر شانه‌های خسته‌ام دستی کشیدم
بر شانه‌هایم

انگار جای خالی چیزی...

چیزی شبیه بال
احساس می‌کردم!

 

زنده یاد قیصر امین پور


پرنده فقط یک پرنده بود

 
پرنده گفت : چه بویی چه آفتابی

آه بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده آه فقط یک پرنده بود
 
 
 
00216226743301550988.jpg