گفتی چشمانت را ببند و دستت را به من بده ...
از فصل کوچ پرندگان و رقص بیقراری پروا نه ها گفتی ...
از عبورغزل باد در فصل سیب گفتی ...
از لبخند رنگارنگ برگهای عشوه گر درپای درختان گفتی ...
از سپیدی سایه ها بر زمین گرم گفتی ...
گفتی و گفتی ... آنقدر که دیگر تاب و توانم بریده شد ...
به یاد شیطنتهای دوران کودکی ...
خواستم از گوشه چشم ، یواشکی بوسه ای به خیال بزنم ...
خدای من .......!!!
آسمان آبی نبود ... سیبهای خیال به لبخند کرمها نقاشی شده بود ...
زمین سیاه بود ... خورشید دستی برایم تکان نداد ...
گندمها مدفون شده بودند ... کلاه مترسک را طوفان برده بود ...
پلک ثانیه ها افتاده بود...کلاغهای شهرمان از یاد برده بودند سروهای کنار خانه را...
ماه به شعر نو خیانت کرده بود...از قهوه های تلخ روزهای بارانی اثری نبود...
از شیطنت خود راضیم ...!!! چه به هنگام و به موقع ...
دستم را از دستانت بیرون کشیدم...حالا خودم را در سرمازدگی فصلها محبوس کردم؛
تا دیگر هیچ دستی از عبور روزهای بی برگ به شاخه های درختم چنگ نیاندازد...
دیگر چشمانم را نمیبندم...حتی وقت خواب ... پلکهایم به بازیگوشی مشغول است.
فرهین