ای دریغ از همدمی

 

اي دريغ از همدمي  ... سوختن در سوداي دلي ؛

همچو يك پروانه ... ترك جان كردن  بي ناله ؛

غافل از اين آتش افروخته ...  روي كردن بر بيقراريهاي لاله ؛

بي امان از غمگساريها ... در جستوي سوداي دل رسوا ؛

.

.

.

رخصت ميخواهم  تا رضا دهم به اين حكايت غريب  ؛

كه حكايتم معلول شرمساري از رئوفت و بي تابيست ؛

بگذار تا در مسير بي انتهاي غروب ... در مسيل بينامي غرق شوم.

 

فرهين

قصه های سگی...

 

بی توشه و اسیر ... رها شدم  در تن زخمی زمین ؛

در مرز "بودن" و "نبودن" ... بی آنکه اسب شفق در انتظار باشد ؛

با دلی طغیانگر و دم بسته در خراباتی به نام زندگی ؛

ناگرفته کام ... از ایام مستی و هوشیاری ؛

خسته از نگاههای سم خورده و لبهای به آتش نشسته ؛

در کنج دام ِ فتنه های جهالت و غفلت ؛

سوگوارِ نسل فسرده و سر به شهوت سپرده ؛

سر به زانو و مغز در ره ِ صعب ِ کوران ِ فروغ ؛

بی وزنتراز همیشه ... به دست باد اسیر ؛

و در حسرت نوشیدن قهوه ای تلخ در بلندای بی درد خانه ای امن ؛

وگوش سپرده به صدای غلطک قصه ی عشق مجنون .

و تنها فریاد میماند که با زبان بازی ِ  سکوت ...

 و بی سپر ... در برابر یخ زدگی رهاشده در قصه های سگی میرقصد .

حالا ... تنها نظاره گر شبهای جنون در روزهای برهنگی هستم .

فرهین

قافیه های تکراری ...

 

تماشاي صورتكهاي پوشالي ... و يخ بستن الفباي دوستي ؛

بلبل شيدا درقفس اسير ... و ناليدن از غربت و تنهايي ؛

صد كلام پوسيده در ريشه ... و دريغ از يك جمله در معنا ؛

هزاران بهار بي طلوع ... و حسرت يك عشق بي تكرار ؛

قدم به قدم سفر دل ... و پرسش از غربت شعر ؛

روزها پي درپي دلگير ... و چشمها در انتظار ثانيه ها ؛

ميل به نوشتن غزل همنام خشكيد ... و حس سكوت در تلخگاه تنهايي ؛

چه خوش ميدرخشند اين قافيه هاي تكراري ...

 

فرهین

اگر نبض زمان در دستم بود ...

 

اگر نبض زمان در دستم بود ...

ذره ذره شبهاي خالي از نوازش و قرب را...

همصدا ميكردم با فرياد شاپركهاي عاشق ِ طغيانگر ؛

خلوت ِ بي ترنم ِ واژه هاي احساس را ...

خيس ميكردم بِا بارش ضربان تند  نفسها ؛

زمان ِ بلورين و بي عبورروزهاي انتظار را ...

 ترانه باران ميكردم به شعرپرواز و رهايي ؛

هجوم ِ خفاشهاي شب نشين در ذات زمان را ...

 ميشكستم با بلوغ قاصدكهاي رقصان و عشوه گر ؛

جاده هاي دلتنگي و مسخ شده را ...

 غزل باران ميكردم درگذرگاه نوازش و خلوت انس ؛

اگر نبض زمان در دستم بود ... !!!

فرهين

عکس

یکی بود ... یکی نبود

 

يكي بود ... يكي نبود ...

يكي مشغول شمارش ستاره ها بود ...

يكي از ستاره ها گم شده بود ...

پشت شاخ ماه قايم شده بود ...

شايد ؛  كنار ابرهاي فردا مخفي شده بود ...

ستاره اي بود يا نبود ... هرچي بود ... تموم شد ؛

حالا وقت طلوع خورشيد ... چشمهاي مست از رازهاي پنهاني ؛

كتمان ميكنند ، بيخوابي از شمارش ستاره  را ؛

يكي بود ... يكي نبود ... شايد اصلا هيچكي نبود .

 

فرهین

  • dndyigdkxewzw2rep41h[1].gif

تو بگو ...

 

در برهوت سردرگمي و گذر ِ حاكم بر فضاي ِ سلطه گري ...

كدامين سخن از سوژه هاي  انساني  در شامگاه خورشيد به ابرهاي نم آلود دروغ پیوست ؛

در كدامين ستيز ِ "بود " و "هيچ" ... ديوار حماسه دنيا فروريخت ؛

كدامين پرستو به هنگام هلهله پرواز در هجرتي دوباره...به آتش بالهايش در عزا نشست ؛

كدامين سهم خوشبختي در بالارفتن از پله هاي شادي...به پوسيدگي غربت فاصله ها چنگ انداخت ؛

كدامين حجم خيال سبزينه ها در دست شاپركهاي عاشق ... لبريز از سراب و خودفروشي شد ؛

كدامين ارتباط ِ دوسويه از فضاي ارزشهاي انساني ...

به فضاي بي هويتي و بي زماني  مجازها ي ناشناخته پاگذاشت ؛

تو بگو ...

تو كه در خلوت زنجير شب  ... ساز عشق و معرفت مينوازي ؛

تو كه بر قصه ِ پرغصه قاصدك ... با بذر شقايقها در رفت و آمدي؛

تو كه در پيچشش دلرباي پيچكها ... با اشك ، گلدان ِ غزل را آبياري ميكني ؛

تو كه از خزان آرزوها ...  به تبسمي در بهار، زمستان را بازيچه كردي ؛

تو بگو ...

فرهين

 

4278619-md.jpg

 

روزهای خیال

 

گفتی چشمانت را ببند و دستت را به من بده ...

از فصل کوچ پرندگان و رقص بیقراری پروا نه ها گفتی ...

از عبورغزل باد در فصل سیب گفتی ...

از لبخند رنگارنگ برگهای عشوه گر درپای درختان گفتی ...

از سپیدی سایه ها بر زمین گرم گفتی ...

گفتی و گفتی ... آنقدر که دیگر تاب و توانم بریده شد ...

به یاد شیطنتهای دوران کودکی ...

خواستم از گوشه چشم ، یواشکی بوسه ای به خیال بزنم ...

خدای من .......!!!

آسمان آبی نبود ... سیبهای خیال به لبخند کرمها نقاشی شده بود ...

زمین سیاه بود ... خورشید دستی برایم تکان نداد ...

گندمها مدفون شده بودند ... کلاه مترسک را طوفان برده بود ...

پلک ثانیه ها افتاده بود...کلاغهای شهرمان از یاد برده بودند سروهای کنار خانه را...

ماه به شعر نو خیانت کرده بود...از قهوه های تلخ روزهای بارانی اثری نبود...

از شیطنت خود راضیم ...!!! چه به هنگام و به موقع ...

دستم را از دستانت بیرون کشیدم...حالا خودم را در سرمازدگی فصلها محبوس کردم؛

 تا دیگر هیچ دستی از عبور روزهای بی برگ به شاخه های درختم چنگ نیاندازد...

دیگر چشمانم را نمیبندم...حتی وقت خواب ... پلکهایم به بازیگوشی مشغول است.

 

فرهین

 

 

واقعا جای تاسفه ...

 

 

مدتي است كه از طريق ايميل و اس ام اس ...

جوكهايي در مورد دكترعلي شريعتي براي همه ما ارسال ميشه ...!!!

واقعا جاي تاسفه ...

اي كاش ميفهميديم ...

كه تخريب و تحقير مفاخر كشور، نتيجه اش تخريب و تحقير خودمان است.

حال كه هيچ كاري از ما براي برطرف كردن مشكلات سياسي ، اجتماعي و اقتصادي برنميايد...

حداقل كاري كه ميتوانيم انجام دهيم اين است كه:

مراقب خودمان باشيم.

 

 

16676125836035589878.jpg

 

دكترعلي شريعتي

نام و يادش جاودانه باد

مرگ ماهیها

 

زمان مرگش فرارسيد... در سرزميني تاريكتر از قبر... و در خزاني فارغ از شور ؛

به شوق ِ رهايي از كوچه هاي  تنگ و بن بست ... رهگذار سرزمين موعود شد ؛

از خورشيد كه ميهمان دشت شقايقها و بابونه ها بود ... گذشت ؛

از ماه كه ميهمان عطر ستاره هاي شبانه بود ... گذشت ؛

از سايه هاي پوشالي كه رنگ سبز را مهمان چاهي عقيم كردند ... گذشت ؛

از سنگهايي كه معصوميت را به فصلهاي خشك  عشق هديه كردند ... گذشت ؛

از كركسهايي كه ريشه اعتماد را  به بام عدالت مصلوب كردند ... گذشت ؛

از پنجره هايي كه آگاهي را به شقيقه نگاههاي مسخ و مضطرب ميخ كردند ... گذشت ؛

از وارثان رسالتي كه قداست را به گيسوان ابرهاي مسموم بافتند ... گذشت ؛

ا ز... از... از ... گذشت ...

و به فاصله اي كاذب ميان  " خود "  و  " او"  رسيد ...

اينچنين بود كه به مرگ ماهيها رسيد.

 

فرهین

00111.jpg