" آ "  بعد هم  " ب "

 
«آ» بعد هم «ب». نقطۀ «ب» را که گذاشتم، ضربۀ چوب آمد توي سرم. يعني
 
 اشتباه نوشته بودم؟ کلمۀ «آب» را؟ نه، اشتباه نبود. با آن‌همه شور و شوق
 
 آموختن، «آب»، «بابا» و چند کلمۀ ديگر را پيش از مدرسه ياد گرفته بودم.
 
 پس چرا چوب مي‌خوردم؟ اين راه و رسم مدرسه است که روز اول، کلمۀ
 
 اول،بزنند توي سرت؟

نمي‌دانم آن‌روز، روز چندم مهر بود هر روزي بود، براي من روز اول مدرسه
 
 بود. . .»

 

برگرفته‌هايي از کتاب «کودکي نيمه‌تمام»

نوشته «کيومرث پوراحمد»

بی بی... بی من...

 
مرا ببخش بی‌بی، بی‌من
 
مرا ببخش قندک روشن

مرا ببخش لاله‌ی شیشه
 
مرا ببخش شعر همیشه


من از تو با همه گفتم که گریه بگیرم
 
من از تو با تو نگفتم که در تو بمیرم


ابری نباش بی‌بی آبی

بپوش امشب رخت آفتابی
 
گریه نکن بی‌بی بی‌دل
 
نبض من باش موج بی‌ساحل


مرا ببخش اگر تو را به باد سپردم
 
اگر تو را به اوج ترانه نبردم

مرا ببخش اگر رفیق و یار نبودم
 
مرا ببخش اگر که ماندگار نبودم


مرا ببوس بی‌بی بی‌لب
 
مرا ببر تا لب امشب
 
مرا بخوان بی‌بی‌ بی‌ساز

مرا برقص تا ته آواز


مرا ببخش اگر تو را به شعر شکستم

در مرگ برگ اگر چه به گریه نشستم
 
مرا ببخش اگر که دریاوار نبودم

ببخش اگر که خانه نگهدار نبودم
 

مرا ببخش!


دکلمه و شعر: شهیار قنبری
 
 

جای پا...

در پهن دشت خاطر اندوهبار من


برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است

 
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام

 
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است

 
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف

 
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است

 
در دورگاه تار و خموش خیال من

 
این برف سال هاست که گسترده دامن است

 
چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق

 
در صافی ی سفید خموشی فزای اوست

 
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او

 
بر می کشم خروش که : این جای پای اوست

 
ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست

 
این دشت سرد غمزده را آفتاب کن

 
این برف از من است ،‌ تو این برف را بسوز

 
این جای پا ازوست ،‌ تو او را خراب کن

 

سیمین بهبهانی 

 

جاده آن سوی پل

 

مرا ديگر انگيزه سفر نيست.


مرا ديگر هواي سفري به‌سر نيست.


قطاري كه نيمشبان نعره‌كشان از ده ما مي‌گذرد


آسمان مرا كوچك نمي‌كند


و جاده‌ئي كه از گرده پل مي‌گذرد

 
آرزوي مرا با خود


به افق‌هاي ديگر نمي‌برد.


آدم‌ها و بويناكي دنياهاشان


يكسر


دوزخي است در كتابي


كه من آن را


لغت به لغت


از بر كرده‌ام

 
تا راز بلند انزوا را


دريابم-


راز عميق چاه را


از ابتذال عطش.


بگذار تا مكان‌ها و تاريخ به خواب اندر شود


در آن سوي پل ده


كه به خميازه خوابي جاودانه دهان گشوده است


و سرگرداني‌هاي جست و جو را


در شيبگاه گرده خويش


از كلبه پا بر جاي ما


به پيچ دوردست جادّه


مي‌گريزاند.


مرا ديگر


انگيزه سفر نيست.


حقيقت ناباور


چشمان بيداري كشيده را بازيافته است:


رؤياي دلپذير زيستن


در خوابي پا در جاي تراز مرگ،


از آن پيش‌تر كه نوميدي انتظار


تلخ‌ترين سرود تهي دستي را بازخوانده باشد.


و انسان به معبد ستايش‌هاي خويش


فرود آمده است.


انساني در قلمرو شگفت‌زده نگاه من


انساني با همه ابعادش- فارغ از نزديكي و بعد –


كه دستخوش زواياي نگاه نمي‌شود.


با طبيعت همگانه بيگانه‌ئي

 
كه بيننده را


از سلامت نگاه خويش


در گمان مي‌افكند


در عظمت او


تاثير نيست


و نگاه‌ها

 
در آستان رؤيت او


قانوني ازلي و ابدي را


بر خاك


مي‌ريزند…


انسان


به معبد ستايش خويش باز آمده است.


انسان به معبد ستايش خويش


باز آمده است.


راهب را ديگر


انگيزه سفر نيست.


راهب را ديگر


هواي سفري به سر نيست.

 

شعر جاده آن سوی پل

احمد شاملو

  

میدانم و نمیدانم...!!!

 

48.jpg

در ره من شیشه منه...

زين دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم


گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم


چونک من از دست شدم در ره من شيشه منه

ور بنهی پا بنهم هر چه بيابم شکنم

 
زانک دلم هر نفسی دنگ خيال تو بود


گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم

 
تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم


با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم


اصل تويی من چه کسم آينه ای در کف تو


هر چه نمايی بشوم آينه ممتحنم

 
تو به صفت سرو چمن من به صفت سايه تو


چونک شدم سايه گل پهلوی گل خيمه زنم


بی تو اگر گل شکنم خار شود در کف من


ور همه خارم ز تو من جمله گل و ياسمنم

 
دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم


هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم

 
دست برم هر نفسی سوی گريبان بتی


تا بخراشد رخ من تا بدرد پيرهنم

 
لطف صلاح دل و دين تافت ميان دل من


شمع دل است او به جهان من کيم او را لگنم

 

"مولوی"

 

16822364022382651541.jpg

خیانت تنها این نیست...

 

شکسپير ميگه: خيانت تنها اين نيست که شب را با ديگري بگذراني ...

 

 خيانت ميتواند دروغ دوست داشتن باشد !

 

خيانت تنها اين نيست که دستت را در خفا در دست ديگري بگذاري ...

 

خيانت ميتواند جاري کردن اشک بر ديدگان معصومي باشد

 

 

25z5lqs.jpg

سالهاست که مُرده ام...

 

به ساعت نگاه مي كنم:


حدود سه نصفه شب است

 
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم


و طبق عادت كنار پنجره مي روم

 
سوسوي چند چراغ مهربان

 
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده

 
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها

 
و صداي هيجان انگيز چند سگ


و بانگ آسماني چند خروس

 
از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام

 
و خوشحال كه هنوز

 
معماي سبز رودخانه از دور

 
برايم حل نشده است


آري!از شوق به هوا مي پرم

 
و خوب مي دانم


سالهاست كه مرده ام

 

 "زنده یاد حسین پناهی"

  

92902139497628583270.jpg

 

متن سنگ قبر فروغ فرخزاد...

 

من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

واز نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه من آمدی برای من

ای مهربان چراغ بیارو یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

 

 

634539102345978750.jpg

ترجيح ميدهم شعرم شيپور باشد نه لالايي...

من خویشاوند هر انسانی هستم که خنجری در آستین پنهان نمی‌کند.

 
نه ابرو درهم می‌کشد نه لبخندش ترفند تجاوز به حق نان و سایه‌بان دیگران است.

 
من یک لر ِ بلوچ ِ کردِ فارسم، یک فارس‌زبان ترک،

 یک افریقایی اروپایی استرالیایی امریکایی ِ آسیایی‌ام،

یک سیاه‌پوستِ زردپوستِ سرخ‌پوستِ سفیدم

که نه تنها با خودم و دیگران کمترین مشکلی ندارم

 بلکه بدون حضور دیگران وحشت مرگ را زیر پوستم احساس می‌کنم.

 من انسانی هستم میان انسان‌های دیگر بر سیاره مقدس زمین،

 که بدون حضور دیگران معنایی ندارم.

ترجیح می‌دهم شعرم شیپور باشد، نه لالایی


احمدشاملو