دير آمد...ولي با نيم كره اي از معما آمد...!!!!!

گفتم كه كلبه تنهايي من... دربي دارد...اين درب،  قفلي ... و اين قفل ، كليدي.

قفل را قورت دادم... از شما چه پنهان... شايد كه اعتماد نداشتم ...

نه به خود و نه به ديگري... مبادا!!! كه روزي باز شود...

حال ... بگو چه كاره اي ؟؟؟؟!!!

بيا... بيا و من را بكش... تار و پود وجودم را پاره پاره كن...

ولي چرا دير آمدي؟؟؟!!! ... بگرد...خوب بگرد...شايد بتواني قفل رابيابي...!!!

خاكهاي شمعداني را زير و رو كن...

داخل تنگ ماهي را نگاه كن...

پرده را به كناري بزن... پشت پنجره را هم نيم نگاهي بينداز...

راستي...باغچه يادت نره....

صبر كن...!!!

شايد ... شايد بر بال قاصدك به پرواز درآمد و رفت...!!!

ميبيني... بيفايده است... !

حال؛  اگر دلي هم باشد ... ديگر زنداني ست...

اين درب ... قفلي گم كرده دارد... شاه كليد هم ، شانسي ندارد...

گفتم كه دير آمدي...!!!

آنزمان كه بستر ِ اعتماد ِ من ... پر بود از گلهاي بابونه....

تو كجا بودي؟؟؟

حال ...به دور اين بستر... ريشه هاي درخت كهنسال  بي اعتمادي تنيده...

آمدي... ولي خيلي دير آمدي.!!!

 

فرهین

untitled1.jpg