درطنين عبوري كه به آدينه انجاميد

ذهن من خالي نبود از احساس

تنها داغ شقايق ... كدر كرد اين آيينه را

و فاصله هاي رنگ به رنگ ... به باختن انجاميد

آسمان ، خاطره ها را رگبار زد

بستر " تا"  ... ؛  بستر " بي" ... ؛  واژه باران شد

فرصتها سوخت و افسوسي تلخ در گذر عمر به جا گذاشت

رسيدن به باورهاي دردآور ... توشه اي شد براي ورود به سرزمين بي تفاوتي

بي تفاوتيهاي بيرنگ  و ازدحام ثانيه هاي دلمردگي

حال كه دوره نقاهت به سر آمد ... عزم سفر كردم ...

 سايه هاي تنهايي با ردپايي سرد در سرزمين گنگ ِ  واماندگي ... گم ميشوند

حال ... اين من هستم در وسط يك اتاق  ، با سقفي به  وسعت آرامش

موسيقي ِ ملايم ... شمع ِ روشن ... ريتم ِ ضربان قلبم به سمفوني ناقص ِ موسيقي  كمك ميكند

ذهنم  شكلات ميخواهد ... شكلات تلخ ... متفاوتتر از هميشه

تا صبح زمان زيادي نمانده ...

 

فرهین

25z5lqs.jpg