می ترسم ...
این منم ؛
همان که هست
د ر - من -
و می نگرد به من
چون صخره
آرام و مغرور ،
شلاق میخورم
از باد و باران
خسته ولی هوشیار
تنها و باعشق بیگانه ،
می گریم در دل
و مُرده در نقش خویش
با دل ِ صنوبری
ولی ، لرزان چو بید
می نگرم ؛ حقارت دنیا
و رسیدن ِ بهاری بی سرانجام را
درانتظار ِ فصلی نو
برآمده از برزخ ِ فصلهای تکراری ؛
رها از ازدحام ِ بی قراری ها
و ظلمت ِ فاصله های تقدیر
مقام من ؛ تجلی ِ سمفونی ِ هستی
وهمچون اناهیتا
سوار بر شیر ؛
می سرایم عشقی اهورایی
.
.
.
ولی ...
می ترسم ...
از – ارتداد ِ– خویش
در سکوت ِ مبهم ِ عبور
فرهین
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۱ ساعت توسط فرهين
|